ترس عميق

ساخت وبلاگ

هوالرحمن الرحيم


 


 


- بيست و نه ِ شيش ؟!!!


متعجب بود ، صدايش از تعجب بلند شده بود و تقريبا تمام آزمايشگاه چشم دوخته بودند به لبان من ... 


- بله ؛ آزاد حساب کنيد ...


- تخصصيه ، خيلي تفاوتش ميشه ها ... !


- مهم نيست ...


- به نظرتون دير نيومديد ؟!


چشم دوخته بود به " اورژانسي " بالاي برگه ... 


و من چشم دوخته بودم به خاطراتي که همه شان در دهان دکتر مي گفتند ، بايد سريعتر جواباشو برام بياري ! 


از آزمايشگاه ترسي نداشتم ، از آزمايش دادن هم ... نه درد برايم مهم بود و نه هيچ چيز هيچ چيز هيچ چيز ديگر ... فقط يک چيز برايم دردش ترسناک بود و آن درد تنهايي بود ... از بيست و نه شش هزار و سيصد و نود و پنج تا سيزده دو ي هزار و سيصد و نود و شش هم فقط درد تنهايي مرا از درب آزمايشگاه عقب کشانده بود ... اينکه خودم بايد مي رفتم و خودم بودم و خودم بودم و خودم بودم و بس ... ! اصلا مي داني چيست ؟! آدم که تنها بشود ، ديگر برايش مهم نيست ارمغان اين آزمايش ندادن هايش چيست ؟! اينکه نمي فهمد دردش چيست و هي درد مي کشد و درد مي کشد و درد مي کشد ... آدم که تنها باشد ، ديگر خودش هم دست خودش را عقب مي زند و آرام در آغوش خودش مي ميرد ... 


آقايي همراهم آمد ، سر تا پايش لباس مخصوص آبي رنگ بود ، حتي دستکش هايش ... کفش هاي چرم مشکي واکس زده اش را خوب بخاطر دارم ... آمد تا فيشم را بگيرد ، ندادم ... جا خورد .. !


- لطفا خانوم بياد بگيره ازم ...


روي صندلي آزمايشگاه نشستم ... سوزن سرنگ را در دستم فرو کرد ... بيرونش که کشيد ، سرم را آرام تکيه دادم به ديوار ... حس کردم دنيايي در برابر چشم هايم فرو مي ريزد ... 


- خوبي ؟!


- سرم ...


- بلند نفس بکش ، چشماتو ببند ... 


آمد تا بلندم کند و ببرد تا درازم کند روي تخت ... دائم مي گفت ؛ صداي نفس کشيدنتو بشنوم ... ! آمد بلندم کند ... گويي دستي مرا بر زمين کوبيد ... 


سرم ، دست از گيج رفتن نمي کشيد ... همان آقاي سر تا پا آبي را صدا زد ... 


تا دم در خودم را کشانده بودم ... ديگر نتوانستم ... 


- بذاريد يه شکلات بهش بدم ...


- اين کارش با شکلات حل نمي شه ... !


جانم داشت تحليل مي رفت ... لب هايم مي سوخت ... دست هايم بي حس شده بود ... يخ کرده بودم ... دستش را دراز کرد و آرام ، گرمايي ، محکم مرا در آغوش کشيد و تا بالاي تخت کشاند ... 


پاهايم را بالاتر از سرم گذاشت ...


ديگر هيچ چيز يادم نمي آيد جز يک ترس عميق ... يک ترس عميق دردناک به جا مانده در جان تحليل رفته ام ... همان ترسي که مدت ها بود مرا از درب آزمايشگاه عقب مي کشيد ... همان ترسي که درست در آغوش آن مرد غريبه ، رسوخ کرد تا عمق جانم ... ترس تنهايي ...


ــــ


#س_شيرين_فرد

عاشقي...
ما را در سایت عاشقي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5rosesoratid بازدید : 92 تاريخ : پنجشنبه 21 ارديبهشت 1396 ساعت: 20:26