ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 96/6/27 10:22 عصر بسم الله الرحمن الرحیم کم کم دست هایم داشتند به غریبگی عادت می کردند ؛ غریبگی با صاحبشان ، با موهای آشفته اش ، با گونه های ترگونه کرده ی زردش ، با تمام شادی هایی که باید لمس می شد و نشد ... با تمام حرف هایی که ختم شدند به همان جدال ذهنی ِ در حد چند جمله ی ادبی ، که در نطفه خفه می شدند زیر خروار ها بغض ,داشتند,کردند,نبودن ...ادامه مطلب